سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد