خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست