شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
سرچشمۀ فیض، روح ربانی تو
دریای فتوت، دل طوفانی تو
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
شوریده سری که شرح ایمان میکرد
هفتاد و دو فصلِ سرخ عنوان میکرد
عالم همه خاک کربلا بایدمان
پیوسته به لب، خدا خدا! بایدمان
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند