از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...