غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی