سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را