ای ذرۀ کوچکِ مدار هستی
ای آنکه به رحمت خدا دل بستی
بنگر به شکوه سوی حق تاختنش
بر قلۀ عشق پرچم افراختنش
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
اینان که ز عرصۀ بلا میگذرند
با زمزمۀ سرود «لا» میگذرند
با زمزمۀ سرود یارب رفتند
چون تیر شهاب در دل شب رفتند
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
آنانکه به خُلق و خوی اسماعیلاند
در حادثه، آبروی اسماعیلاند
بیهوده مکن شکایت از کار جهان
اسرار نمیشوند همواره عیان
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
ای كاش سحر آينۀ جانم بود
جان عرصۀ تركتاز جانانم بود
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
هنگام دعا قلب حزین داشته باش
یعنی که دلی خدایبین داشته باش
از خیل دلاوران گسستن نتوان
با روح خدا عهد شکستن نتوان
دل بر دو سه دم گرمی بازار مبند
امید به هیچ کس به جز یار مبند
از کوثر معرفت غزلنوشی کن
تا قافلۀ کمال همدوشی کن
بیآن که چو موج، در تلاطم باشی
با صبر و رضا، غرق تبسم باشی
تا کی به خروش و خشم، کاری کردن؟
مانند سپند بیقراری کردن؟
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
فرمود حسین: جلوۀ لم یزلی
سالار شهیدِ شاهدان ازلی
با خلق اگرچه زندگی شیرین است
ای دوست! طریق سربلندی این است