ایمان که به مرزِ بینهایت برسد
هر لحظه به صاحبش عنایت برسد
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
نور با آینه وقتی متقابل باشد
ذره کوچکتر از آن است که حائل باشد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
«اُدخُلوها بِسَلامٍ آمِنین»... در باز شد
از میان جمعیت راهی به این سر باز شد
مانند گردنبند دورِ گردن دختر
مرگ اين چنين زيباست، از اين نيز زيباتر
مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی
شده نزدیکتر از قبل، شهادت به علی
اقتدا کرده به همراه جماعت به علی
دشمنان این روزها حرف دو پهلو میزنند
دوستانت یک به یک دارند زانو میزنند
چهره انگار... نه، انکار ندارد، ماه است
این چه نوریست که در چهرۀ عبدالله است؟
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
دانی که چرا مثل گُل افروختهای؟
هم ساختهای با غم و هم سوختهای؟
دانشطلبی که نور ایمان دارد
جویای فضیلت است تا جان دارد
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
چشمی از غم ستاره باران دارد
دلسوختهای که داغ یاران دارد
ای موجِ امید، راهی ساحل تو
ای مهر و وفا عجین در آب و گل تو
ای ذرۀ کوچکِ مدار هستی
ای آنکه به رحمت خدا دل بستی
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی