خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده