پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست