سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست