او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده