او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد