بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد