ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت