روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟