به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست