از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم