ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود