رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده