ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید