خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت