ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت