ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت