شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد