غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست