غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد