با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی