فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
دلی داشت تقدیم دنیا نکرد
به دریا زد، این پا و آن پا نکرد
شبم در حضوری لبالب گذشت
کدامین شبم مثل آن شب گذشت
که مینَهد مرهم، داغ سوگواران را؟
که جمع میکند این خاطر پریشان را؟
چون حلقه دوست، روح تو را در میان گرفت
شأنت زمین نبود، تو را آسمان گرفت
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!