فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
بغضها راه نفسهای مرا سد شدهاند
لحظهها بیتو پریشانی ممتد شدهاند
ناگهان پر میکشی دریا به دریا میروی
آه ای ابر کرامت تا کجاها میروی
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!