پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم