خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ