چه در هیبت، چه در غیرت، چه در عشق، اولین هستی
که بر انگشتر فضل و شرف همچون نگین هستی
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم