روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی