وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی