غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد