پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
چون بر او خصم قسم خوردۀ دین راه گرفت
بانگ برداشت، مؤذّن كه: خدا! ماه گرفت
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت