داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده