صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود