رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست