رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم