گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد