ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد