سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی