ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟