هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم