تاجی از آفتاب سر قم گذاشتند
نوری ز عشق در دل مردم گذاشتند
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم