غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم