مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده