روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم